به هر طرف که مینگریست سیاهی میدید...
چپ سیاه بود...
راست سیاه بود...
بالا ، پایین ، پشت سر و رو به رو سیاه بود
سرش را پایین انداخت و از خودش خجالت کشید...
احساس شرمساری و حقارت میکرد...
به یاد زمانی افتاد که تمام این دیوارها سفید بود...
سفیدِ سفید...
از خود متنفر شد که چرا آن زمان که سفید بودند قدرشان را ندانست
و
با کشیدن نقش ها و چهره های بیهوده آن را این چنین کثیف کرده
میخواست دلش را از یکنواختی خلاص کند و رنگش کند ولی....
حال تمام دلش سیاه شده...
به رنگ شب ولی دریغ از یک ستاره
anahid

چپ سیاه بود...
راست سیاه بود...
بالا ، پایین ، پشت سر و رو به رو سیاه بود
سرش را پایین انداخت و از خودش خجالت کشید...
احساس شرمساری و حقارت میکرد...
به یاد زمانی افتاد که تمام این دیوارها سفید بود...
سفیدِ سفید...
از خود متنفر شد که چرا آن زمان که سفید بودند قدرشان را ندانست
و
با کشیدن نقش ها و چهره های بیهوده آن را این چنین کثیف کرده
میخواست دلش را از یکنواختی خلاص کند و رنگش کند ولی....
حال تمام دلش سیاه شده...
به رنگ شب ولی دریغ از یک ستاره
anahid

.: Weblog Themes By Pichak :.